در زمانهای قدیم  پسر قاضی شهری از دنیا رفت،

او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.

دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند

نزد او برای طلب قضاوت آمدند.

یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد

به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.

دیگری گفت:....

 به ادامه مطلب بروید